دستاش رو توی جیب پالتوی قهوه ای رنگش فرو برد

شونه هاش رو جمع کرد تا شال پیچیده شده دور گردنش بینی و دهانش رو خوب بپوشونه

دور و برش پر از چراغ های رنگی و ادم های خوشحالی بود که خرید های کریسمس رو با خودشون میکشیدن احاطه شده بود

لباس سفید زمین پر از رد پا شده بود

همینطور که اطرافش رو برانداز میکرد چشمش به نیمکت خالی خورد

با دست هاش برف های نشسته روی نیمکت رو زمین ریخت و نشست

نفس های لرزونش رو رها کرد و به بخاری ک از بین لب هاش خارج میشد نگاه کرد

صدای گروه های اوازی که از طرف کلیساها میومدن توی قسمت هایی از شهر و سرود سال نو رو میخوندن روحش رو لمس میکرد

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که حضور کسیو کنار خودش حس کرد

دلیلی نمیدید برگرده و ببینه کیه به هر حال چند دقیقه ی دیگه باید بلند میشد...ولی...

چرا انقدر انرژی این مرد آشنا بود...

انگار که اون...بخشی از یه خاطره از یه رویای کودکانه ی پسر داستان ما بود ...

خرس های رقصان

بال های رنگی

همه آن چیزی است که به یاد می آورم

و کسی دارد آوازی می خواند

یکی از روزهای ماه دسامبر...

 

پ.ن : پیشنهاد میکنم اهنگ رو گوش بدین..شاید شما هم مثل من باهاش سفر طولانی رفتین